
نوشته: جیمز کلیر
باب ماتیاس سال آخر دبیرستان را میگذراند که کم کم به ورزشکار پیگیر و مستعد تبدیل شد. او میتوانست سریع بدود، بلند بپرد، و وزنه را تا فاصلهی دور پرتاب کند. دبیر ورزش دبیرستان وقتی دید او چه مهارتهایی دارد به ماتیاس پیشنهاد داد رشته ی ورزشی دوی ده گانه را امتحان کند؛ ورزشی متشکل از 10 رشتهی مختلف شامل دوهای سرعت و استقامت و ورزشهای میدانی.
ماتیاس بلافاصله موفق شده و برنده اولین رقابت گشت. تنها چند ماه بعد، او توانست امتیاز لازم برای شرکت در رقابتهای بازیهای المپیک سال 1948 لندن را به دست آورد.
ماتیاس که کاملاً چراغ خاموش حرکت میکرد، به همین ترتیب مستقیم وارد رقابتها شد و طوفانی در بازیهای المپیک به راه انداخت. او در چهار رشته از مجموع ده رشته مسابقات به مقام اول رسیده و برندهی مدال صلای مسابقات گردید. ماتیاس که تنها هفده سال داشت و تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده بود جوانترین برندهی مدال طلای کل رشتههای دو و میدانی گردید. وقتی خبر پیروزیهای او به شهری که در آن زندگی میکرد، یعنی به تولار در ایالت کالیفرنیا رسید، کارخانه محلی به مدت 45 دقیقه سوت خود را صدا در آورد. او به عنوان نوجوانی ناشناخته وارد بازیهای المپیک شد و به عنوان قهرمانی ملی به آمریکا بازگشت.
چطور یک نوجوان توسری خور توانست تا به این حد اعتماد به نفس لازم برای بردن مدال طلای بزرگترین رویداد ورزشی دنیا را در خودش ایجاد کند؟ ماتیاس چه نوع طرز فکری را با خود به مسابقات برد؟ و ما چه چیزی میتوانیم از این داستان بیاموزیم؟
هنر اعتماد به نفس
ماتیاس سالها بعد، و در زمانی که دوران حرفهای ورزش او به پایان رسیده بود، مربیگری جوانی را در تلاش برای شکست رکود جهانی و ثبت رکوردی جدید در ورزش پرش با نیزه بود. همین طور که داستان داشت پیش میرفت، جوان ما مدام در پرش از روی مانع شکست میخورد و هر بار مانع را میانداخت. ورزشکار فوق که خود از وخامت عملکردش خود آگاه بود، نگاهی به اوج مانع انداخت و وجودش پر از ترس و ناامیدی شد. او کم کم به تواناییهای خودش تردید کرد، کاملاً خودش را باخت و از درون تهی گردید.
ماتیاس بعد از اینکه چند لحظهای شرایط را سنجید و درباره ی وضعیت پیش آمده تعمق کرد، به جوان نگاهی کرد و گفت: «قلبت را از روی مانع پرتاب کن، جسمت خودش به دنبال قلب خواهد آمد.»
باب ماتیاس خود در پرش با نیزه در بازیهای المپیک 1952 هلسینکی فنلاند از روی مانع 4 متری (13.1 فوت) عبور کرده بود. او تنها با دو بار پرش توانسته بود از روی این مانع عبور کند.
فضای خالی
لحظهای در پرش با نیزه وجود دارد که در آن ورزشکار باید نیزه را رها کند (تنها چیزی که او را به زمین وصل میکرده و تنها چیزی که کنترلش را در دست داشته) و در میان زمین و آسمان معلق شود بدون اینکه بداند خواهد توانست از روی مانع عبور کند یا خیر.
از روی تجربه، زندگی هم خیلی مشابه این وضعیت است. اگر بخواهید، میتوانید همچنان اتصالتان را به زمین حفظ کنید و همان جایی که هستید بمانید. اما اگر دوست داشته باشید به جایگاههای بالاتری پرواز کنید و ببینید دقیقاً تا کجا میتوانید بپرید و سقف آرزوهایتان چقدر است، آنگاه باید قلبتان را بین زمین و آسمان رها کرده و به فضای خالی گام بگذارید.
نکته اینجاست: اغلب ما فکر میکنم این فضای خالی تنها مرحلهای است که باید از آن عبور کرد. فکر میکنیم این لحظه لحظهای گذرا است، لحظهای توام با عدم قطعیت برای رسیدن به یک چیز دیگر. اما این لحظه میتواند بسیار فراتر از این مسئله باشد. فضای خالی همانجایی است که در آن رشد میکنیم. فضای خالی همان جایی است که در آن اعتماد به نفسمان را بالاتر میبریم. فضای خالی همان جایی است که نشان میدهیم واقعاً چه کسی هستیم. از بسیاری از جهات، فضای خالی همان جایی است که زندگی میکنیم.
یعنی رفتن به لحظهای توام با عدم قطعیتها. رو در رو شدن با شکها و دودلیها. این همان زمانی است که خودمان را کشف میکنیم.
از بسیاری از جهات، اعتماد به نفس تنها زمانی پایدار میگردد که وارد فضای خالی بشویم. اعتماد به نفس یعنی اراده. اعتماد به نفس یعنی سیسو (Sisu). اعتماد به نفس یعنی چقرمگی روانی. غالباً اعتماد به نفس تنها میل به دست کشیدن از راحت طلبیها است؛ سریدن به میان فضای نامشخص و نامعلوم، و اعتماد داشتن به اینکه از پس آن بر خواهید آمد.
«قلبت را از روی مانع پرتاب کن، جسمت خودش به دنبال قلب خواهد آمد.»
0 اظهار نظر